We are all Dreamers



اسم وبلاگ را خیلی دوست دارم. به خاطر زیبایی جمله اش نیست به خاطر حقیقتی است که پشتش نهفته شده. همه ی ما رویا پردازیم. همه ی ما. نمی توانید کسی را پیدا کنید که رویا پردازی کردن را دوست نداشته باشد! بعضی ها قوه ی تخیل خوبی ندارند. درست. اما همان ها هم خیلی از وقتشان را به تصویر سازی درباره ی آینده می گذرانند. خیلی ها اصلا علاقه ای به رسیدن به آن تصویر ها ندارند. نه اینکه دوست نداشته باشند! اما خب آنقدری تنبل هستند که بچسبند به همین زندگی کنونیشان و همینطوری زنده بمانند و اولین چیزی را که زندگی گذاشت جلوی پایشان حریصانه بقاپند. من هم گمان کنم از همین دسته آدم ها هستم. قصد تلاش ندارم. اصلا و ابدا. با تمام وجود دوست دارم تغییر کنم و دلیل این استرسی که از خیلی وقت ها مانده پس ذهنم را درمان کنم. درمان تنها با خواست خودم اتفاق می افتد. اگر می خواهم درست صحبت کنم، اگر می خواهم دیگر موقع معرفی خودم استرس تمام وجودم را فرا نگیرد، اگر می خواهم دیگر موقع حرف زدن به دیگران نیاز نداشته باشم، اگر می خواهم روخوانی کنم بی آنکه مورد ترحم قرار بگیرم، اگر، اگر. زندگی اینطوری خیلی راحت تر می شود اما باید تلاش کنم. نباید جا بزنم. سکوی موفقیت خیلی خیلی نزدیک است. این مسئله قابل حل است. بعد از چند ماه تمرین می توانم بشوم مثل بقیه ی آن هایی که می شناسم. می توانم خیلی راحت خودم را معرفی کنم. می توانم وسط خیابان به یکی بگویم که روز خوبیست. می توانم برای روخوانی پیش قدم شوم. می توانم توی کلاس بلند بلند نظراتم را بگویم. می توانم متن هایم را سر صبحگاه بخوانم. آن وقت دیگر به ندرت اشکم در می آید. با کمک مرتیکه ی کوتوله همه ی این ها امکان پذیر می شود. آن وقت معلم ادبیات خوشحال می شود. آن وقت می توانم سر کلاسش دستم را بالا بگیرم و برویم انشایم را بخوانم و او از همان لبخندهای بی نظیرش بزند و سما هم خوشحال می شود آن وقت.

صحبت کردن درباره ی این ها خیلی سخت است. اما من می گویم. از تمام احساساتم می نویسم. از تمام آن 30 دقیقه هایی که در روز باید تمرین کنم و نفسم می گیرد اما ادامه می دهم. از تمام آن 10 دقیقه هایی که در روز باید رو به روی یک عالمه آدم صحبت کنم تا ترسم بریزد. باید بگویم. باید بنویسم و این بار را از روی دوشم بردارم. باید بنویسم و خجالت درباره ی این موضوع را تمام کنم. باید با بیماریم دوست باشم. اگر دوستش داشته باشم او هم دمش را می گذارد روی کولش و می رود سراغ یکی دیگر تا قوی بودن را به او هم یاد بدهد. مرتیکه ی کوتوله راست می گفت. حالا می فهمم. معلم ادبیات هم راست می گفت. هانیه هم راست می گفت. من آنقدر درگیر بودم که حرفشان را نمی فهمیدم اما حالا می فهمم. برای درمان خجالت را باید نابود کرد. برای پیروزی باید از سد عظیمی به نام خجالت کشیدن گذشت. پیروزی آنقدر نزدیک است که می توانم به آن چنگ بزنم. اگر تنها یک قدم بردارم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه محصولات وب سایت شخصی سجاد کرمی نامیوندی مشاوره حقوقی اولین وبلاگ طرفداران پارسا پیروزفر وبسایت رسمی رامین شریفیان آسیا صنعت تقریرات طراحی گرافیک زندگی کوتاه گروه سنجش و ارزشیابی آموزشی متوسطه دوره اول استان آدربایجان غربی